• وبلاگ : وبلاگ ايران اسلام
  • يادداشت : اين مطلب عنوان ندارد!
  • نظرات : 35 خصوصي ، 114 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مولا جان!!


    نميدانم ميداني اين روزها چه ميگذرد به سراپرده محبت تو؟ دلم را ميگويم، هماني که زيور عشق به گردنش آويختي و حلقه بندگي به گوشش انداختي. هماني که تک درختي خواستيش که تنها او باشد و آسمان تو. هماني که از ظلمت گناه آورديش در تشعشع عشق. هماني که در جنگل سرخوردگي آنگاه که درندگان گمگشتگي سخت به دنبالش بودند ، صيد تو شد ، هماني که... چه ميگويم؟؟


    مگر ميشود نداني؟؟!


    مگر ميشود ريشه عشق مرا از مزرعه ضميرت بيرون آري؟ مگر ميشود اين حباب سرگردان را به سختي صخره ها بسپاري؟ نه! غير ممکن است... پس بال پرنده اميدم را به تير يأس نشکن!


    تخم خرسندي را بکار در گلدان خيالم. آخر کلبه يقينم را موريانه ترديد ويران ميکند بي نسيم شفاعت تو! برکه توکلم ميخشکد بي رود رعايت تو!


    من ميميرم بدون تو ، ميشکنم ، ترک ميخورم ، اي همه آرزويم ، اي آشيان کبوتر خيال من، اي همه قيل و قال من!... آري.


    همه هاي و هوي من از ان است که دلبسته اين کويم. تو خود گفتي بيا به سويم. نگفتي؟


    پس چرا دوري؟


    چرا مهجوري؟؟


    ما کجا و واحه حيراني؟؟ ما کجا و شام شيطاني؟؟ ما کجا و سياهي زمستاني؟؟



    مولاي من!


    من اگر دري ديگر کوبيده بودم، اگر ضريح حريمي ديگر بوسيده بودم ، اگر خبري ديگر شنيده بودم و اگر به هواي ديگري پريده بودم که اينجا نمي‌آمدم.


    اصلا... اصلا تو را نميشناختم. نامي از تو نميبردم. دل من دخيل به تو بسته . از اغيار رسته و مقابل تو نشسته است.


    بنازم به بزم محبت که آنجا!!!

    ......

    چقدر اشناست ..نه؟؟