مردي آرام آرام كوه را مي پيمايد لحظه اي درنگ مي كند،دست هايش را به سوي خورسيد مي گشايد مي خواهد قبل از غروب آفتاب خوشه اي از نور بچيند وشب هنگام در حرير نقره فام ماه ،خورشيد ومهتاب را در هم بياميزد ودر سكوت شبانه ي كوهستان نجوا راآغاز مي كند.
همه ي مانيازمند فرصت هايي براي خلوت هستيم فرار از ازدحام نفس گير آدم هاي مكرر،حرف هاي ملالت بار ونگاه هاي پر از كسالت.......
پيامبر به كوه مي رفت در وسعت بي كرانه ي آسمان ،سجاده ي نيايش مي گشود وكبوتر شوق را تا آن سوي گنبد لاجوردي به پرواز در مي آورد و...
پيامبردر غار حراء نشسته بود./مبعثش مبارك