دل شكستگان را جز خدا پناهي نسيت
اه کشيدن ديگر چه سودي دارد. غم سرمايه شده براي اوج گيري در غصه هاي گم شده اين روزگاران شادي جاي ندارد چرا که شادي حقيقي گم شده در اين سياهي روزگار خوشحالي خاليست از حقانيتش زيرا ان اصل خوشي ناپديد شده از دست من بنده نافرمان خدا کجاست کلبه دوست تا قدم قدم بر استانه درش نزديک شد و تمام غبارهاي اين سالها را به يک نگاه مستانه اش پاک کرد
بر درگاهش زانو زد و گوشه چشمان را بر خاکهاي قدمش گذاشت و مانند سرمه اي بر چشمهاي بيمار خود کشيد تا روشناي شود بر ديده باطن کجاست انکه بايد قبل از ما اشکارا بود و همه اورا طاعتي مي کردند به طاعتي مقبول او و در شان و منزلت واقعي او چرا ما هستيم ولي او که بايد باشد نيست چرا بودن ما سبقت گرفته از بودن او