با سلام
متن پر محتوائي بود
نميدونم چرا بعضي وقتا وابسته ي چيزي يا كسي ميشيم
فكر ميكنيم اگه اون نباشه هيچ چيز نيست ديگه نميشه بدون اون زندگي
كرد ولي وقتي يه جورائي ناخواسته و به دست تقدير ازش جدا ميشيم
ميبينيم اينجوريام نبوده بدون اونم ميشه زندگي كرد مثل خونه يا ماشين
يا عشق به يه شخص بخصوص يا ...يا مثل من بي نياز از معلم خياطيم
خانم جاويد انشاالله به قول شما خدا منو بي نياز از خانم جاويد كنه
كه فكر نكنم بدون اون خياطي اصلا ممكن نيست آخه من اول رفتم آموزشگاش
ثبت نام كردم بعد از اون توي خونش ميرم كمك انقدر سرش شلوغ بود
كه نفهميد من چند روزه تب دارم و بيحالم حالام آبله مرغون و سرماخوردگي و
خلاصه به قول دكتره سه تا دردو با هم قاطي كردم خواستم بهش زنگ بزنم
احترامي گذاشته باشم نه حالي نه احوالي گفت: چرا امروز نيومدي حالا بر عكس
من انقدر امروز سرم شلوغه فردا حتما بياي منم گفتم: شايد گفت:چيه خبريه
گفتم:حسابي فكر كرد دارم عروس ميشم گفت:منو بيخبر نذار خداحافظ منم
خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم و با خودم گفتم منو باش روي ديوار كي
يادگاري مينويسم هميشه سرش شلوغه انقدر شلوغ كه گاهي نميفهمه دور و برش
چي ميگذره كم كم داره حوصلمو سر ميبره آخه من حوصله ي آدماي خيلي مهم
رو اصلا ندارم گاهي وقتا فكر ميكنه آدما نوكراي بي جيره و مواجبشن
من هميشه اميدم به خدايه يعني خدا در هر حالي مارو دوست داره
زشت و زيبا بد و خوب مگه از ما چي ميخواد يه نماز مگه توي روز چقدر وقت ميبره؟!
يا يه ماه روزه توي كل سال من انقدر لطف ديدم از خدا كه حد نداره من اگر از خدا بنالم
نهايت بيشعوريمه به كي اميد داشته باشم از كي بخوام كي هميشه با منه كي انقدر دوستم داره؟!