اسلام عليك يا فاطمه الزهراء
اسما درگوشه حيات مشغول ساختن تابوت است. تواز ميان بستراورانگاه ميكني كه ناگاه گرمي دست هايي تورابه خود مي آورد. نگاهت رابرميگرداني،خواهر مهربان حسين به باچشماني پراشك به تو پناه اورده است. لازم نيست چيزي بگويد تا توازدرون بسوزي.همين كه نااميدانه چشمي به توداردوچشمي به تابوت،همه چيزراميفهمي وهمه آتشها رامينوشي. دستي برگونه هاي خيس و سردش ميكشي وآرام اورا دراغوش گرمت ميفشا ري. عجب وداع غريبانه ايست! چه كسي رنج اين ثانيه ها رادرك ميكند؟