سر انگشتان تنهايي
من از سر شاخه هاي باغ باران
خورده پاييز مي آيم
و از موسيقي آرام و گنگ و ساعتي محزون
که در تکرار ياس آلود صبح و شام
مدار بسته ادراک خود را گرم مي پويد
و از دشتي ترين لحن دو تار زخمي مردي
که خون گرم احساس لطيفش
از سر انگشتان تنهايي
به روي پرده هاي تا مي ريزد
چو ناقوس از فراز بام تنهايي
براي خويش مي نالم
و در پس کوچه هاي خاکي و تفتيده حسرت
به دنبال دلي مي گردم از جنس صداقت سبز
سلام
خوبين؟
بسيار زيبا بود
منم يه شعر به اسم تصادف نوشتم
دوست دارم نظر شما رو در مورد اين شعر بدونم
موفق باشين
يا حق