خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت
خواستم غم نخورم قصه هجران نگذاشت
خواستم دست به هر کار خلافي بزنم
آيه «خوف فمن يعمل» قرآن نگذاشت
خواستم صاحب زر گردم و سر نيزه زور
مرگ چنگيز به ياد آمد و ميدان نگذاشت
خواستم بهر دو نان منت دونان بکشم
پاسخ مور به پيغام سليمان نگذاشت
خواستم از خم شادي دو سه جامي بزنم
غم آن خسته دل سر به گريبان نگذاشت
خواستم کاخ بسازم که کشد سر به فلک
ياد آن گرسنه بي سر و سامان نگذاشت
خواستم شعر بخوانم که بخندند همه
ناله بيوه زن و اشک يتيمان نگذاشت
نفس آمد که مرا منحرف از راه کند
فطرتم بر سر عقل آمد و وجدان نگذاشت
يأس آمد که برد از دل تارم اميد
رحمت واسعه خالق سبحان نگذاشت.