يادش بخير آن شب هايي كه بر سر سربند يا زهرا(ع )دعوا بود،آن قمقمه هاي آبي كه بعد از عمليات هنوز دست نخورده بود، آن پلاك هايي كه زودتر از صاحبانشان گمنام شده بودند وآن سكوت هاي معنادار پشت بيسيم.در طول اين هشت سال چه بچه هايي كه شهيد شدند تا يكي از مقامات معنويشان لو نرود،جان مي دادند و زير بار رياست هاي دنيايي نمي رفتند ، مفقود الاثر مي شدند تا اسير شهوت نگردند.آنهايي كه بالا بودند اما پايين مي آمدند تا از تنهايي ما بكاهند و زيبايي تواضع را به ما نشان بدهند،عارف بودند اما اصطلاحات عرفاني خرج نمي كردند،دكان عرفان نمي زدند و تئاتر كرامت بازي نمي كردند.نفس كه مي كشيدند هواي نمناك گريه به صورتت مي خورد.
آري آنها رفتند و ما مانديم. ما مانديم و انباري از درد ،ما مانديم و يك كوله پشتي پر از خاطره.ديگر توان ماندن نيست.دلم براي جبهه تنگ شده است .آنجا مقابل آسمان مي نشينيم و زمين را مرور مي كنيم و به اندازه چندين چشم معجزه مي بينيم. چقدر تماشاي جبهه ها زيباست. افسوس ، افسوس كه معنويات رو به فراموش مي روند و خوشا به حال كساني كه زيركي كردند و سهمي از آن بر چيدند.سنگرها ييلاق هاي تفكرند و يك جرعه از آن نوشيدني هاي صلواتي جبهه ها عطش را فرو مي نشاند.