سلام
به به چه سعادتي داري خوشا به حالت دلم اب شد
دلم پر ميزنه برا همون گنبد طلا
اين شعر از غلامعباس اماني هست يه زماني دبير ادبياتم بود
درد دلي براي اون کساني که زلف دلشون رو از راه دور به پنجره فولاد اقا گره زدند دلي مي ايد از شهر پريشاني به سوي بارگاه نور مهماني ز راهي دور مي ايد به ديدارتبراي يک حضور سبز روحانيشکوه بارگاهت مي برد دل را به باغ دلگشاي روح عرفانيدو چشمانم نشسته در تماشاي شکوه حرمت والاي انساني غريبم درغريبستان اين عالم غريبي درد غربت را تو ميدانيبه نورجان خود اي کعبه ي عشق بگردان گلشن جانم چراغاني