مي رفت و نگاهم خيره بر قدمهايش
و دستاني كه در امتداد جادۀ سفراو
از التماس يك اميد رفته خبر مي داد .
پلك ، نمناكي مرگ باور را احساس كرد .
پاهاي بي رمق من ، بر خاك نشست .
و دستاني كه با حسرت بر خاك پنجه مي كشيد .
آنگاه كه هق هق صداي من
سکوت شب را شكست ،
پشت خميدۀ مرا ، سنگيني غبار پوشاند .
در لابلاي خطوط بي رنگ خاطره هاي پوسيده
براي خيالي كه پيچيده بود با او ، نيلوفر گريست .
سلام
بله هستم فعلا
منتظرت تا هميشه كه بهم لطف داشتي
از همه ايميل هات هم ممنونم
يا حق