« درود و فراوان درود »
اين روزها گاهي دلم مي گيرد
مي نشينم اينجا ، مي نويسم
از دلم که در اين زندان است
مي نويسم که چطور اينجا آمده ام
در همين زندان بزرگ
که فقط اتاقي از آن مال من است
اتاقي که در آن تنهايم
من هستم و من
اما جايي در اين زندان است
که در آن آدمها در تلاطم هستند
تنها من هستم که دلم غمگين است
غمگين و مه آلود
خط مي زند روزها را روي ديوار
گاهي اسمش را مي کند
مي داند که اتاق چند آجر دارد
بر سقف چند ترک هست
مي شناسد موش ها را
و به آنها مي گويد :
"اينجا غذايي نيست به جز غم "
آري دل من در زندان
تنها با غم ها با پابرجاست
« تا درودي ديگر بدرود »