دلم نمي خواست بخوابم دلم نمي خواست چيزي بخورم فقط دلم مي خواست بگويم يا صاحبالزمان دنبالش بگردم و پيدايش كنم رفتم مغازه را باز كنم ديدم دل به كسب و كار ندادم دلم مي خواست دلدارم محبوبم را ببينم ديگر دلم نمي خواست با مشتري حرف بزنم از دكان دست برداشتم رفتم به كوه سنگي (كه ان زمان بيابان بود)
در ان بيابان روزها در افتاب و شب ها در مهتاب هي داد زدم محبوبم كجايي ؟؟عزيز دلم كجايي ؟؟؟ اقاي مهربانم كجايي؟؟؟؟ عاقبت روي اتش دلم اب وصال ريختند عاقبت محبوبم را ديدم عاقبت سر به پاهش نهادم وقتي جوان گريه هايش را تمام كرد- ديدم صورتم را بوسيد و رفت گفت خدا حافظ من تا يك هفته ي ديگر بيشتر زنده نيستم گفتم چرا؟؟؟؟؟
گفت به مقصودم رسيدم صورتم به پاي يار و دلدارم نهاده شد ترسيدم بيشتر در دنيا بمانم اين قلب روشنم باز تاريك شود اين روح پاك باز الوده شود در خواست مرگ كردم اقا پذيرفتند
ان جوان خداحافظي كردو رفت .... تا شش روز ديگر از دنيا رفت ازدنيا رفت پركشيد پركشيد
اري دله پاك مي خواهد هم سپاهي..... دل بدهيد ببنيد به شما تو جه ميكند يا نه
بيا سخن بگو با جوانان هاي ما
كه گوش به سخن مي دهند يابن العسگري...........
برگرفته از كتاب ملاقاب با امام زمان
نويسنده اقا ي ابطحي
دلتون شكست واسه فرجش دعا كنيد اخه جز اين چطور ميشه دلمون رو تسكين بديم
اللهم عجل لوليك الفرج الهي امين