• وبلاگ : وبلاگ ايران اسلام
  • يادداشت : عقاب و قلب سليم(5)
  • نظرات : 11 خصوصي ، 83 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به نام حق

    ايت الله ابطحي نقل كرد: قرار بود مدتي درماه مبارك رمضان در مشهد از امام زمان بگويد حواسش به افرادي كه پاي منبر نشته بودند بود تا ببيند كه چه كسي به حرفهايش گوش مي دهد و چه كساني گوش نمي دهند !كه در بين انها متوجه ي جواني شد كه شب هاي اول ان دور ها نشسته بود ولي شب هاي بعد نزديك و نزديك تر مي شد مي گفت وقتي دوكلمه اي با حال حرف زدم اين جوان به طرز عجيبي منقلب شد يه حال عجيبي كه با فرياد يا صاحبالزمان مي گفت و اشك مي ريخت و گاهي به خود مي پيچيد تا حدي كه جذبه ي او در من تاثير كرد مي گفت وقتي شعري براي اقا خواندم او مثله باران اشك مي ريخت مثل زن جوان از دست داده داد مي زد و به حال ضعف مي افتاد و مرا سخت منقلب مي كرد بالاخر ماه مبارك تمام شدو منبر ها به پايان رسيد اما او تصميم گرفت كه ان جوان را پيدا كند از اطرافيان پرسيد كه ان جوان كه بود؟؟ و چه شد و ادرسش كجاست ؟؟؟ و معلوم شد كه او فلان دكان عطاري در فلان محله ي مشهد دارد

    رفت سراغ ان جوان ديد همسايگان ان دكان مي گويند او در اين مدت حالش طور ديگري بود به مدت يك هفته مغازه را تعطيل كرد و پيدايش نيست بالاخره بعد از 30روز در خيابان مشهد به من رسيد اما چطور؟؟؟؟ لاغر شده بود رنگش زرد و زار شده بود گونه هايش فرو رفته شده بود فقط پوست و استخواني از او مانده بود وقتي به او رسيد اشكش جاري شده بود صورت و شانه هايش را مي بوسيد و مي گفت خدا پدرت را بيامرزد به او گفتم چه شده چرا اينگونه مي كني؟؟؟ او با گريه و باناله مرا دعا كرد مي گفت راه را به من نشان دادي مرا به راه انداختي و قصه اش را گفت:

    شما در ان شب ها دل مرا اتش زديد دلم را از جا كنديد عشق به امام زمان پيدا كردم طوري كه در گذشته متو جه اش نبودم كم كم دلم تكاني خورد علاقه پيدا كردم كه او را ببينم ولي در فراقش التهابي در سينه ام پيدا شد بطوريكه شب هاي اخر وقتي يا صاحب الزمان مي گفتم بدنم مي لرزيد