روزهاي رمضاني ما هم چنين به پايان رسيد.
زود، زيبا، حسرتآميز،...چقدر قشنگ بود!
اين ربنايي که هيچ وقت کهنه نميشود،
آن لذت بيپايان دم افطار و آن شور و شوق بچههايي که حتي روزه هم نميگرفتند! آه که تمام شد...
جمع کن سفره مهربانيت را خدا، به خودت قسم شرمندهايم،
آخر کسي هم غير از خودت پيدا ميشود بندههايي مثل ما را يک ماه آزگار سر سفره مهرش نگه دارد و دست نوازش به سرشان بکشد؟
در بزرگي تو همين ماه رمضانت بس! من از لحظات زيباي اين ماه به زيبايي تو ميرسم.
الهي!
بهشتت چگونه است؟ سفرههاي بهشتي تو چگونه خواهد بود؟ لحظههاي ديدار با تو؟ لحظههاي شنيدن صداي پر از طراوت تو؟
ما گفتيم و شنيديم ربنا! تو هم ميگويي عبدي، عبادي؟...
خداي من!
چقدر سخت است سحرها بيدعاي سحر بيدار شويم! چقدر دلتنگت خواهيم شد!...
هيچ کريمي ميهمانهاي خودش را بيرون نميکند، ما خودمان ميخواهيم جمع کنيم برويم. خوب خجالت ميکشيم!
يک ماه آزگار خوردهايم و خوابيدهايم و لذت بردهايم!...
هر بدي از ما ديدي ببخش! حسابي شرمنده شديم، سر سفره خودت هم اذيتت کرديم، مهماني نبوديم که تو ميخواستي،
ولي خوب؛ آمديم و با همه پر رويي سر سفرهات نشستيم و تو هيچ وقت به روي خودت نياوردي!
چقدر بزرگي تو! چقدر کريم، چقدر مهربان!
حلالمان کن ارباب!
نيک ياور