آن روز ها چقدر خوب بود.
چقدر معصوم بوديم و پاك
اگر گناهي هم انجام مي داديم، تا صبح خوابمون نمي برد ؛
فردا صبحشم مي رفتيم برا مامان اعتراف مي كرديم...
چقدر فكرامون مقدس بود
چقدر راحت ابراز محبت مي كرديم
چقدر حرفامون ساده بود ،
از ته ته دلمون
چقدر دعاهامون بي ريا بود
از ته ته قلبمون
چقدر دنيامون كوچيك بود ،مثل دلامون
تو ذهنمون هيچ دغدغه اي نداشتيم
برا هيچ كس بد نمي خواستيم
اما حالا ....
اون قدر غرق گناه شديم كه اگه پرده ها رو از چهرمون بردارن از هزار تا حيوون زشت تريم
اگر هم گناه كنيم ،اصلاً به روي خودمون نمي آريم
در واقع اگه گناه نكنيم ،خوابمون نمي بره!!!
فكرامون پليدِ ،حتي در مورد خودمون
دنيامون بزرگ شده ، امّا همراه بزرگ شدن دنيا
دلامون رشد نكرده؛ عقلامون كوچيك مونده
چقدر حرفامون با طعنه و كنايه شده
چقدر راحت مي تونيم دل بقيه رو بشكونيم
تو ذهنامون دغدغۀ همه چيز هست ،