بسم رب المنتظر المهدی
وقتی این روزها میرسه دیگه دلم آروم و قرار نداره. نمیدونم با چه زبونی با آقام(عج) صحبت کنم! انگار قراره خبری بشه! آره اینجا دیگه آخرین ایستگاهه، 15 روز بیشتر تا مهمونی خدا نمونده و این نفس مسوفه که همیشه توبه رو به فردا میندازه دیگه نمیتونه فرار کنه. آره امروز روز قدره! نمیدونم باید چه کنم. گاهی زمزمه میکنم: یابن الحسن روحی فداک ، متی ترانا و نراک ، فلیس محبوبی سواک! اما نه نکنه همش ادعا باشه! رو به قبله میکنم و دستم رو روی سرم میذارم و میگم : یا أَیُّهَا الْعَزیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقینَ. شاید این بهترین حرف باشه اما دل آروم نمیشه. اگه امروز هم بگذره و... وای بر من! وای بر من!
از تو ما را سوزی است در سینه و داغی است بر دل، داغی که همیشه با ما خواهد ماند و سوزی که تا دیدنت به همراه داریم..."متی ترانا و نراک؟" آیا زمان آن فرا خواهد رسید که دیده در دیده ات بدوزیم و در آیینه نگاهت نگاه اشکبار خویش را به تماشا بنشینیم؟ آیا صبح نمیخواهد سرزند؟ آیا خورشید همچنان به ضیافت ابرها دل خوش دارد؟ این نقاب کی بر میافتد؟ این حجاب کی کشف میشود؟ "الی متی احار فیک یا مولای؟" حیرانی تا کی؟ سرگشتگی تا کجا؟چرا جلوه ای نمیکنی؟ چرا حتی در رویا چهره نمایان نمیکنی؟ فرو ریختیم، شکستیم، در این سیاهی اسیر شدیم و تو نیز – نمیدانم چرا؟ شاید حقمان بود – گسستی و پنهان شدی در نور، در سپیدی! میدانی؟ تو آشکارتر از روزی، واضح تر از ضحایی ، پدیدارتر از مهتابی ، این چشمان منند که کور شده اند و بر این راه ، سپید. وگرنه کی گشته ای نهفته که پیدا کنم تو را؟ تو نهانی؟! بسا تصور باطل!! این ماییم که نهانیم و تویی که آشکاری! و نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را انکار کنند. اما مگر نمیخواهی ما را از این حیرانی بدر آوری؟ مگر تو آنکس نیستی که وعده داده شدهای؟ پس این میعاد کجاست؟ این موعود را در کجای آینده این سیاره رنج باید یافت؟! با کلام کدام خطاب بخوانمت و با زبان کدام توصیف بستایمت؟! به کدام مناجات برای نجوا با تو بیاویزم؟! بیا این دل سوخته من – تمام دارائیم – پیشکش به غبار قدمت! من اگر پروانه نبودم دور تو نمیگشتم. من برای سوختن آمده ام ، از آتش پروا ندارم!... نگاه کن ببین مذاب کلمات دارد از آتشفشان سینه ام بیرون میریزد! ببین که دارم میگدازم!
گاه اگر دوستی را از یاد برده باشی ، دلت آرام میگیرد و خودت را تسلا میدهی بر نبود او و فراموشش میکنی آرام آرام ، اما ... آما اگر بی هیچ بهانه ای ، حتی وقتی به جفایش آزرده باشی ، پیامی بفرستد یا پیغامی روانه کند ، آنهم از سر مهر! آنوقت تمام وجودت به یکباره شوق نمیشود که به یک نظر هم شده نظاره اش کنی؟؟؟!؟ تو را به خدا نمیشود؟!...
چرا و اکنون آتش این اشتیاق دارد از سر و رویم بالا میرود!... آه!...آه!... شرح جدایی چه گویم؟! و فصل فراق را چون بنگارم؟! آنگاه که میدانم دل تو هم از این دوری خون است! مولا هم اگر عبد را نبیند ، روزگار دشوارش میآید. پس همین مرا بس است! این سعادت از سرم هم زیاد است که در آناء لیل و اطراف نهار ، در غدو و آصال ، دل به یادت بسپرم. بر زورق ذکرت بنشینم و عطش خویش بنشانم. عمر اگر میرود تنها حاصلش این است که لحظه ای با تو باشم و از تو بسرایم و در هوایت بگریم و ما بقی...
سلام بر تو ای محبوب من! ای معشوق حقیقی من! ای آتش افروز دل من! ای از همه عمر ، حاصل من! و کلام آخر اینکه: یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا کُنَّا خاطِئینَ
شما دوستان وقتی این متن رو میخونید، من در صحن و سرای علی بن موسی الرضا علیه السلام هستم. میایید با هم یک معامله کنیم؟ اگه اهل معامله هستید این چند خط رو بخونید و اگر نیستید این قسمت رو ندیده بگیرید. خوب حاضرید؟ من صبح نیمه شعبان به نیابت از همه دوستانی که این وبلاگ رو میخونند در صحن و سرای مولا یک زیارت جامعه میخونم. شما هم برای من دعا کنید. بگید خدایا! این محمدعلی خیلی دوست داره از محبین واقعی اهل بیت علیهم السلام باشه خیلی دوست داره عبدی باشه که دل مولا هم براش تنگ بشه اما شیطان و نفس بهش اجازه نمیدهند. دعا کنید که من هم آدم بشم من هم عبد بشم!
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من اعوانه و انصاره و شیعته