علامه طهرانی میفرمایند: یک شب آقا به من فرمود: چرا هر شب بر میخیزی و میروی منزل برای سحری خوردن؟! یک چیزی که میآورم و میخورم، تو هم با من بخور!
فردا شب سحری را در نزد ایشان ماندم. نزدیک اذان به منزل که با مسجد چند خانه بیشتر فاصله نداشت رفته و در سفرهای که عبارت بود از پیراهن عربی یکی از آقازادگانشان، قدری فجل (ترب سفید) و خرما با دو گرده نان آوردند و به روی زمین گذارده فرمودند: بسم الله!
ما آن شب را با مقداری نان و فجل و چند خرما گذراندیم و فردای آن روز تا عصر از شدّت ضعف و گرسنگی توان نداشتیم. چون روزها هم در نهایت بلندی و هوا هم به شدّت گرم بود. فلهذا با خود گفتم: این گونه غذاها به درد ما نمیخورد، و با آن اگر ادامه دهیم مریض میشویم و از روزه وا میمانیم. روی این سبب بعداً پس از صرف سحور با حضرت ایشان، فوراً به خانه میآمدم و آبگوشت و یا قدری کتهای را که طبخ نموده بودند میخوردم؛ یا بعضاً سحری را از منزل میبردم و با سحری ایشان با هم صرف میشد.
امّا خواب ایشان: اصولاً ما در مدّت یکماه خوابی از ایشان ندیدیم. چون شبها تا طلوع آفتاب بیدار و به تهجّد و دعا و ذکر و سجده و فکر و تأمّل مشغول بودند، و صبحها هم پس از خریدن نان و حوائج منزل دنبال کار در همان محلّ شرطهخانه میرفتند، و ظهر هم نماز را در منزل میخواندند، سپس به حرم مطهّر مشرّف میشدند؛ و گفته میشد عصر مطلقاً نمیخوابند؛ فقط صبحها بعضی اوقات که بدن را خیلی خسته میبینند، در حمّام سرکوچه رفته و با استحمام آب گرم، رفع خستگی مینمایند؛ و یا مثلاً صبحها چند لحظهای تمدّد اعصاب میکنند سپس برای کار میروند، آنهم آنگونه کار سنگین و کوبنده. زیرا ایشان نه تنها نعل میساختند بلکه باید خودشان هم به سُمّ ستوران میکوبیدند. امّا آن وَجد و حال و آتش شعلهور از درون، اجازة قدری استراحت را نمیداد.