حاتم اصم از عابدهای زمان خودش ، بسیار فقیر و عائلهمند بود اما امید زیادی به خدا داشت. یک شب با دوستانش مشغول گفتگو بودند که صحبت از زیارت خانهی خدا شد و شوق زیارت به دلش افتاد و قصد زیارت کرد. به منزل برگشت و خانواده رو از قصد خودش مطلع کرد. اعضای خانواده به شدت مخالفت کردند که سفر حج برای کسی هست که مستطیع باشه اما تو در خرج عادی هم عاجزی. فقط دختر کوچیک خونه بود که شیرین زبانی کرد و گفت: خدا روزی دهندهی ماست و قدرت داره به هر وسیلهای این روزی رو بده. به پدر اجازه بدیم که هرکجا خواست بره. حرف دختر روی اعضای خانواده اثر گذاشت و راضی شدند به مسافرت حاتم. حاتم اسباب سفر رو آماده کرد و راهی شد. از اون طرف همسایهها شروع به سرزنش کردند که با این وضع چرا اجازه دادید؟ مخارج زندگیتون از کجا تأمین میشه؟ خانواده هم دخترک رو سرزنش کردند که اگر تو صحبت نمیکردی ما اجازه نمیدادیم پدر به مسافرت بره!! دختر کوچیک ناراحت شد و با چشمهای پر از اشک دست به دعا برداشت: "اِلهی وَ سَیِّدی وَ مَوْلایَ عَوّدَت القَوْمُ بِفَضلِکَ وَ اِنَّکَ لاتُضَیّعهُم وَ لاتُخَیِّبهُم وَ لاتَخْجَلنی مَنهُم"خدایا اینها به فضل و کرم تو عادت کردند. آنها را ضایع و محروم مگردان و مرا نیز نزدشان شرمنده مکن. خانوادهی حاتم ناراحت و نگران درحالیکه چند روز بود حتی غذا هم نداشتند، نشسته بودند که کسی در خونشون رو زد. زن حاتم از پشت در گفت حاتم منزل نیست. چه کار دارید؟ گفتند حاکم شهر از شکار برمیگرده و تشنه است. مقداری آب از شما طلب کرده. زن با بهت رو به آسمون کرد و گفت: خدایا دیشب گرسنه بودیم و محتاج یک تکه نان! امروز حاکم شهر محتاج ماست!؟! ظرف آبی رو پر کرد و نزد حاکم برد و از سفالی بودن ظرف عذرخواست. حاکم از همراهانش پرسید اینجا منزل کیست؟ گفتند منزل حاتم، عابد معروف که به حج رفته و خانوادهاش در فقر به سر میبرند. حاکم گفت ما به این خانواده زحمت دادیم. کمربند خودش رو باز کرد و به عنوان تشکر به داخل منزل انداخت و به همراهانش هم گفت که هرکس من رو دوست داره کمربندش رو به این خانواده ببخشه. همهی همراهان هم کمربندهاشون رو بخشیدند. وزیر شاه قیمت کمربندها رو پرداخت و برگشتند. دختر خانواده که این ماجرا رو میبینه به گریه میفته. خانواده میگند باید خوشحال باشی که مشکل ما حل شد، چرا گریه میکنی؟ دخترک گفت: برای این گریه میکنم که ما دیشب گرسنه بودیم، مخلوقی به ما نگاه کرد، ما بینیاز شدیم. اگر خدا به ما نظر کند بینیاز جاوید خواهیم شد. بعد برای پدرش دعا کرد که خدا او رو هم بینیاز کنه. حاتم هنگام حرکت فقیرترین مسافر بود ولی لطف خدا شامل حال او نیز شد. یک روز امیرالحاج کاروان مریض میشه و پزشکان از درمانش عاجز میشن. سئوال میکنه عابدی با ما نیست که دعایی در حق من بکنه؟ گفتند حاتم، زاهد و عابد مستجاب الدعوة با ماست. حاتم رو حاضر میکنند. کنار بستر میشینه و دعا میکنه و خدا به برکت دعای حاتم امیرالحاج رو شفا میده. حاتم مورد توجه امیر قرار میگیره. مرکبی براش تهیه کرد و مخارج سفرش رو هم برعهده گرفت. همون شب حاتم در عالم خواب هاتفی رو دید که گفت: ای حاتم! کسی که کارهایش را با ما اصلاح کند و بر ما اعتماد داشته باشد ما هم لطف خود را شامل او خواهیم کرد. اینک نگران خانوادهات نباش که ما وسیله معاش آنها را فراهم کردیم. از خواب بیدار شد و سجدهی شکر به جا آورد. وقتی از سفر برگشت خانواده به استقبالش اومدند ولی او از همه بیشتر به دختر کوچیکش محبت میکرد. در آغوش گرفتش و گفت: "صِغارُ قومٍ کِبارُ قومٍ آخَرین اِنَّ اللهَ لایَنظُرَ الی اَکبَرِکُم وَلکن یَنظُرُ الی اَعرَفِکُم بِهِ فَعَلَیکُم بِمَعرفَتِهِ و الاِتّکالِ عَلَیه فانّهُ مَنْ تَوَکَّلَ علی الله فَهوَ حَسبُه"چه بسا کوچکهایی(از نظرشما) که بزرگ هستند(در میان قومی دیگر از نظر فهم و شعور). خدا به بزرگی شما از نظر سن توجه نمیکند بلکه به کسی توجه دارد که معرفت بیشتری نسبت به او دارد. پس بر شما باد به معرفت حقیقی نسبت به خدا و اعتماد به او چرا که هرکس به خدا توکل کرد، خدا برایش کفایت میکند.اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و شیعته و المستشهدین بین یدیه.
پ.ن.1:مطلب امید رو با نگاهی به رحمت پروردگار شروع کردم اما چون به بحث تسلیم و رضا برگشت، کامنتهای مختلفی داشتم که باعث شد این مطلب رو بیشتر ادامه بدم. پستهای مرتبط با این موضوع رو هم در انتها میگذارم، اگه باز هم شبههای بود عمیقتر بحث میکنیم. برای رسیدن به مقام رضا باید محبت به خدا رو در دل بیشتر کرد و البته اعتماد به خدا.
کاش من رو هم بازی میدادند. خیلی دلم میخواست منم باهاشون بازی کنم، رفتم جلو و گفتم منم میتونم با شما بازی کنم؟ جواب نه رو که شنیدم معطل نکردم و رفتم! حالا مگه چقدر مهم بود؟ شنیدهبودم دبیرستان خوبیه! میشه من رو هم اینجا ثبت نام کنند؟ جواب نه رو که شنیدم یه بار دیگه هم خواستهام رو تکرار کردم. اما نهی دوم دیگه نموندم. خدا رو شکر که بهترش نصیبم شد. دانشگاه هم گذشت... رسیدیم به سربازی! من ازدواج کردم باید تهران باشم! تازه باید یه جوری هم باشه که بتونم شرکت هم برم!! میشه یه کاری بکنید؟ نه!! چندبار میارزه بگم؟؟ اگه این آقا کارم رو درست نکنه من دیگه کجا میتونم برم؟
فاطمیه تموم شد! این مناسبتها بهانهای هست که خدا به دست ما میده برای بازگشت. امان از غفلتهای ما! (نوای وبلاگ رو گوش کنید) ما هم که نمیریم سراغش خودش میفرسته دنبالمون حالا به هر بهانهای. یکی از دوستام میگفت تو مشهد کار میکنی که اینقدر میری و میای؟ گفتم نه! گفت خانوادهات اونجا هستند؟ گفتم نه! گفت حاجت خاصی داری؟ گفتم جز اینکه میخوام آدم بشم حاجت خاصی ندارم! گفت خب پس چرا اینقدر میری؟ من که دیگه نمیرم!! حتی دیگه در خونهی خدا هم نمیرم. پرسیدم چرا؟ گفت مگه حاجت ما رو نمیدونه؟ وقتی نمیده دیگه برای چی برم؟ اصلا اینقدر من گناه کردم که خدا من رو نمیبخشه چه برسه به اینکه حاجتم رو بده!
مگه نشنیدیم که میفرماید:قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُای پیامبر بگو به بندگانم که زیاده روی کردند در ظلم به نفسشان(گناه) که از رحمت خداوند ناامید نشوند چرا که خدا تمام گناهان را میبخشد و همانا اوست بخشنده و مهربان.(سوره مبارکه زمر آیه53)به فرض اینکه رفتیم در خونهی خدا و خدا گفت نه! اگه رفتیم و خدا از در خونهی خودش ما رو رد کرد، اگه رفتیم و خدا گفت دیگه نمیخوام ببینمت ، ما هم بذاریم و بریم... کجا میخوایم بریم؟ کجا رو داریم بریم؟اِلى مَنْ یَذْهَبُ الْعَبْدُ اِلاّ اِلى مَوْلاهُ وَ اِلى مَنْ یَلْتَجِئُ الْمَخْلوُقُ اِلاّ اِلى خالِقِهِعبد جز به سوی مولایش به کجا میتواند برود و مخلوق جز از خالقش از چه کسی میتواند کمک بگیرد؟(قسمتی از دعای ابوحمزه)آدم میخواد گدایی هم بکنه باید خوب گدایی کنه! خدا هم گدای سمج رو دوست داره. آیا ارزش نداره که چندین و چند بار که حتی تا آخر عمراز خدا بخواهیم و جواب نه بشنویم به این امید که ما رو ببخشه؟؟ چرا طاقت نداریم یک جواب نه بشنویم از خدای مهربون؟ چرا انتظار داریم هرچی گفتیم همون موقع بهمون بدهند؟ چرا نسبت به خدا اینقدر ناامیدانه نگاه میکنیم؟ یه سئوال! اگه یه کسی بیاد در خونهی شما، با یک امیدی بگه من رو فلانی فرستاده سراغ تو، گفته از اینجا دست خالی برنمیگردی و اون "فلانی" برای شما خیلی مهم باشه میشه دست خالی برش گردونید؟
نقل شده: یکى از علمارا در خواب دیدند به او گفتند که: حق تعالى با تو چه کرد؟ گفت: چون مرا قبض روح کردند خطاب رسید که: یا شیخ السوء) اى شیخبدکردار) چنین و چنان کردى؟ ! پس به نحوى خوف و دهشت بر من غلبه کرد که حدوپایان نداشت.عرض کردم که حدیث پیامبرت(ص) اینگونه به من نرسیده است. حق تعالىفرمود: چگونه رسیده؟ گفتم: به من رسیده که: پیغمبر فرمود:جبرئیل به من گفته است که حق - سبحانه و تعالى - مىفرماید من در نزد ظن بنده خود هستم ، به هر نحو که به منگمان بردچنان با او رفتار خواهم کرد و گمان من این بود که: مرا عذاب نخواهى کرد. پس حق تعالى فرمود که: پیغمبر من راست گفته است، و جبرئیل راست گفته، و تونیزراست گفتى، اى ملائکه من! ببرید این را و داخل بهشت کنید(احیاءالعلوم جلد4 صفحه126) اینجاست که میفرمایند گناه ناامیدی به خدا بیشتر از خود گناه است!! خدا امید رو در دلهای ما همیشه زنده نگهداره که بتونیم باز به در خونهاش برگردیم. . اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و شیعته و المستشهدین بین یدیه.
پ.ن.2: خدا رو شاکرم که پیرو اهل بیت علیهم السلام هستم که محبتشون همیشه آدم رو امیدوار میکنه! خدایا این امید رو از ما نگیر. (داریم به ماههای خوب خدا نزدیک میشیم که نوای وبلاگ رو مناجاتی کردم)